روستای سررود

نگین زیبای بخش ششتمد دیار مردمان با صفا و قلب های صاف همچون آینه

روستای سررود

نگین زیبای بخش ششتمد دیار مردمان با صفا و قلب های صاف همچون آینه

متن زیبا از یکی از دوستان

این متن زیبا توسط آقای فرهاد ترابی از ایام کودکی خود و اوضاع روستا در دهه 60 نوشته که در وبلاگ خود منتشر کرده متن واقعا زیبایی بود این متن را در ادامه مطلب گذاشتم تا دوستان بخوانند .

برای دیدن این متن زیبا بر روی ادامه ی مطلب کلیک کنید .




نظر یادتون نره

نوروز۹۲.به قصد دیدار دیار دود ودم تهران را وا می گذارم و همراه خانواده سوار بر مرکب آهنین که این روزها حال و روز خوشی هم ندارد به جاده میزنم.هوا تاریک است که به سبزوار میرسم.ورودی شهر خبر از دوران جدیدی میدهد.نور پردازی ها و المان های نوروزی لبخند را برلبان شهری نشانده که همیشه تاریخ عبوس و گرفته بوده.شهری که گویی بعد از حمله مغول هنوز دلواپسی رهایش نکرده و رخت عزای یاران سربدار خود را از تن به در نکرده است.شهر در حال پوست انداختن است و چه خوب که این در روزگاری اتفاق افتاده که کلید دار این آبادانی یک نام آشناست.کافی است چشمانم را ببندم و این نام را در کوچه پس کوچه های ذهنم جستجو کنم.کسی که در ابتدای شهردار شدنش اصلا به توفیقش در این امر خوشبین نبودم و تصور میکردم می آید چند صباحی می ماند و بعد میرود بدون اینکه تغییری ایجاد شود .اما او آمد و گل کاشت.به میدان دکتر شریعتی یا همان فلکه ی شهربانی خودمان میرسم.

قامت بلند شریعتی بر بلندای تاریخ ایستاده ...ای خداوند به شاعران ما شعور و به روشنفکران ما تعصب و...تندیس دکتر با قلمی در دست همان قلمی که به زر و زور و تزویرش نفروخت.در مغناطیس نگاه دکتر گیر افتاده ام.نفس در سینه ام حبس شده که به سالهای خوش دبیرستان پرتاب میشوم.تا خودم را جمع و جور کنم سوم دبیرستانم !کتاب پدر مادر ما متهمیم شریعتی در دستم و من مبهوت آن اندیشه زلال و ناب.شریعتی مرا شیفته ی خود می کند و این شیدایی هنوز بعد از گذر سالها مرا رها نکرده و با وجود آشنایی با خیل  روشنفکران و اندیشه های ناب بر سر همان مهر اولینم و عشق اولم شریعتی است!

عاشقی کردن در کوچه باغ های سبز دکتر عالمی دارد. پدر مادر ما متهمیم مرد افکن است و من در ابتدای راه.تاب آن همه شلاق را بر پیکر عادتها و کلیشه های ذهنم ندارم.کتاب را می بندم و پلکهایم را روی هم میگذارم.

میانه ی دهه شصت است و من کنار یک تپه و در امتداد یک جاده ی خاکی با شیبی تند ایستاده ام. نفسی تازه می کنم و در جاده سرازیر می شوم.پیچ اول را که رد میکنم سه نوجوان هم سن وسال خودم را می بینم که با کوله پشتی هایی که مادرانشان  دوخته اند و کتاب و دفتر و بقچه نانی در آن است در جلو من حرکت میکنند.وقتی متوجه من می شوند سرعت خود را کم می کنند تا به آنها برسم.گویا من امروز خواب مانده ام!نزدیکشان می شوم!ابراهیم حیاتی-مجتبی حسینی و حسین مقصودی!ابراهیم طبق معمول مشتی را نثارم می کند و وقتی مجتبی آرام میخندد پشت گردن او را هم با دست چپ می گیرد و همزمان ما را جلو می برد گویا امروز قرعه کتک خوردن به نام ما افتاده است!مشت ابراهیم به یادم می آورد که ما در جاده ی سررود به عزیز آباد هستیم یا همان راه بغل خودمان!

ما چهار یار رمیده از مدرسه ی راهنمایی روستای کیذقان هستیم که سختگیری ها و بگیر و ببندش آدم را یاد مدارس اروپا در قرون وسطی می اندازد...پیری معلم عربی خشونت در خونش بود شامی دبیر زبان از کتک زدن لذت می برد.نام حیوانات را به انگلیسی روی دانش آموزان می گذاشت و ما باید سال اول راهنمایی و همان هفته ی اول همه را می گفتیم هر نامی را که فراموش می کردیم طرف درگوشمان میخواباند و وقتی من فقط یک نام را فراموش کردم  و شامی از سیلی زدن همکلاسیم راضی نشد خودش آنچنان در گوشم نواخت که همان جا نطفه ی دبیر زبان شدن در من منعقد شد!!حسین مقصودی خبر آورد که چه نشسته اید مدرسه ی راهنمایی عزیز آباد یا همان سرمزار دایر شده فقط با یک کلاس اول!پرونده ها را گرفتیم و الفرار!!فرار چهار زندانی از اردوگاه نازی ها!!

مدرسه راهنمایی سرمزار!بهشت بعد از دوزخ!تک کلاسه!دفتر مدرسه حدود یک کیلومتر دورتر سر قنات و داخل مدرسه ی ابتدایی!مدیر آقای حسینی آرام و با وقار!کلاس یک بازار مکاره ی واقعی کلکسیونی از انواع و اقسام آدمها!مردودی های سال قبل هم فراوان!!از روستاهای بجدن و جنبذ هم چند نفر مثل ما صبح می آمدند و غروب بر میگشتند!همه چیز این مدرسه خاص و بی بدیل بود!هر روز یک معلم تا غروب کلاس را اداره میکرد.یکشنبه ها آقای عزیزآبادی علوم و هنر درس میداد.سه شنبه ها ریاضی بود و آقای استیری! که نصف روز را بچه ها از سر تنورهای سرمزار برایش نان داغ تهیه می کردند تا شب به شهر ببرد.از ریاضی آن سال فقط تخمه شکستن های این معلم خوش اشتها به یادم مانده است!اگر فرصتی باشد تا حوادث آن کلاس عجیب را به صورت فیلمنامه بنویسم می توان از دلش یک سریال طنز ماندگار ساخت.هرچند بعضی از صحنه هایش در تلویزیون ایران قابل پخش نیست برای مثال معرکه های گاه و بی گاه ناصرگوهری جلو تخته کلاس.سوراخ مخوف جیب شلوار یحیی هوشیار یا ترانه های غیر مجاز علیرضا رمضانی:مسلمانو فلان جام باد کرده.....

میان برنامه ی کلاس ما آمدن گاه و بی گاه خادم امامزاده همجوار بود با آفتابه ای پاره در دست و فحشهایی غیر قابل نوشتن!آن هم وسط کلاس آقای بروغنی!

حسین مقصودی مبصر کلاس ما بود!واین برای بچه های سررود که غریب بودند امنیتی نسبی ایجاد می کرد!اداره آن کلاس برای حسین به مراتب از اداره شهر سخت تر بود.یکبار که رضا آل حسن کلاس را با دستشویی اشتباه گرفت وآن کار دیگر کرد آقای بروغنی او را به حسین سپرد تا به دفتر مدرسه ببرد در میانه راه متهم گریخت و تا غروب بر بالای تپه ی رو به روی مدرسه نشسته بود و به ریش همه می خندید!دفترکلاسی را حسین تقیان و ابراهیم صحرانورد به گشت و گذار در باغ برده بودند و با آن همه نمره های ریز و درشت کاری کردند کارستان!گفتم غریب بودیم اما این غربت را در سرمزار اصلا احساس نمی کردیم مردمان سرمزار با ما فوق العاده مهربان بودند دعوا و درگیری با بچه های سرمزار را به خاطر نمی آورم فحشهایی چون حشرت می کنم و محکت میکنم زیاد میشنیدیم که الان بعد از گذرسالیان نمیدانم معنای لغویشان چیست و چامسکی خدای زبان شناسی هم که باشی نمیتوانی بفهمی!یکی از تفریحات  بچه های سرمزاری کلاس کره خر آزاری بود که محمد حسن شهیدی دل خونی داشت!گشت و گذار در بقالی های سرمزار برای ما که در سررود بقالی نداشتیم بسیار جالب بود هنوز بعد از بیست و اندی سال بوی بقالی های سرمزار در مشام من است.از بقالی ممد سکینه خرید نمیکردیم آدم بداخلاق و قلمبه گویی بود!ویفرهای کارامل حاج محمدحسن آستانی معرکه بود بیشتر پاتوقمان مغازه قادری بود که نوشابه های کانادایش می چسبید.شاید هم حس ناسیونالیستی مان گل میکرد چون زن قادری سررودی بود!حاج مصیب هم بقالی کوچکی داشت!آقای دولت کلوچه می آورد و در مدرسه ابتدایی میفروخت دو تا پانزده ریال!تورم را حساب کنید!

کلاس بعد از ظهر که تمام میشد به جاده میزدیم این کار هر روزمان بود در سرما و گرما برف و باران پیاده می آمدیم و میرفتیم !فاصله چند کیلومتری سررود تا سرمزار در بازگشت گویی کش می آمد و این به خاطر سربالایی بودن جاده بود!در بازگشت به قول ما سبزواری ها کلو کلو میزدیم !اگر ابراهیم حیاتی سر حال بود که لگددعوا به راه بود و اگر نه من باید از فیلمهایی که دیده بودم تعریف میکردم!یک فیلم ممکن بود چند هفته طول بکشد من چارچوب داستان را می گرفتم و از خودم بقیه را تعریف میکردم بچه ها هم سرا پا گوش بودند خصوصا ابراهیم!یکبار یکی از شخصیتهای فیلم را روی کشتی و در نبرد با دزدان دریایی کشتم و بعد فراموش کردم او را دوباره به صحنه آوردم که ابراهیم دستم را خواند و تا ته خرمن ها دنبالم کرد....اصغرمقصودی شوهر عمه حسین نیسان سبز رنگی داشت که ماشین روستا بود.زن و مرد پیر و جوان و گاو و گوسفندومرغ و بشکه نفت و شیر و گازوئیل و پوست کمه را در هم میزد و یا علی!ولی ما را که در جاده میدید سوار نمیکرد یا میگفت سرازیری بود نتوانستم ترمز بزنم یا میگفت سربالایی بود و ماشین برمیگشت!یکی دیگر از تفریحات ما سلام کردن به غلوم کری بود!قد و قامت بلندش روی الاغ و گوشهای کرش به او چهره ای مهیب داده بود.....

صدای تراکتوری از پایین جاده به گوش میرسد تراکتور برات ا...حمیدی است.وقتی نزدیک میشود با کمال تعجب میبینیم که یکی از چرخهای جلوش نیست و با سه چرخ حرکت میکند.سگ دست بریده  با این وجود ما را سوار می کند.این حاج برات ا... راننده ی قلندری بود دل شیر داشت بدون بیمه نامه و ترمز و حتی چرخ جلو پشت فرمان می نشست.وقتی تراکتور را برای روشن شدن خلاص میکرد مو به تن آدم سیخ میشد!! 

 

روزها می گذرد و ما چهار نفر روز به روز بزرگتر می شویم و دوران خوش مدرسه به پایان می رسد یک روز صبح دور از چشم اصغر سوار نیسان میشویم و اصغر هم به جای سرمزار ما را مستقیم به سبزوار می آورد.کودکیمان را پشت ماشین نیسان اصغر جا می گذاریم و پیاده میشویم.مجتبی نظامی میشود ابراهیم حیاتی که ما را کیسه بوکس خود کرده بود آهنگر شد و من و حسین دانشجو و نیروی آموزش و پرورش!

 

 

دوم خرداد ۷۶در راه است...دوران بلوغ سیاسی ما!دورانی که اولین جوشهای سیاست بر گونه هایمان خودنمایی میکند.صدای دو رگه مان و رگهای گردنمان نشان میدهد که وارد دوران تازه ای شده ایم .همه جا بحث و جدل سیاسی  است فرقی نمیکند عروسی باشد یا عزا عید باشد یا محرم.تا به هم میرسیم بحثمان داغ و جدی میشود حالا اسم و رسم سیاسی هم یافته ایم یکی چپی شده دیگری راستی!سیاست که به قول ارسطو سرور علوم است تفریح هر روزه ما شده!گاو پیشانی سفید شده ایم اگر بحث عادی هم با هم داشته باشیم فکر میکنند از سیاست میگوییم.فردا دوم خرداد است من و حسین مهمان مهدی مقصودی هستیم در خانه همان اصغری که ذکر خیرش بود.اصغر و خانواده در سررود مانده اند و خانه جولانگاه بحثهای ماست.هر کدام قرار است به یک کاندیدا رآی دهیم اما نیمه های شب بحثها به سمتی میرود که من و مهدی یکی میشویم و حسین مقابل ما موضع میگیرد بحثها تا اذان صبح به درازا میکشد هیچکدام سر قانع شدن نداریم و صدای اذان را که میشنویم حسین دستهایش را بلند کرده و برایمان طلب عفو میکند....ای شیخ پند تو در ما نگیرد فی الحال.....نماز را میخوانیم و خواب........

 

خواب عجیبی میبینم!!خیابان اسرار شمالی رو به روی شهرداری از ماشینم پیاده میشوم .ماشینی که نامش را نمیدانم!احساس میکنم چاق تر و سنگین تر شده ام.سبیلهایم را باد برده و برجستگی شکمم از چند متری هویداست!خوش تیپ تر شده ام !فریم عینکم باریکتر شده و به موهایم ژل مالیده ام!وارد شهرداری میشوم اما من اینجا چه میکنم!محوطه شهرداری را با گامهای مطمئن طی میکنم و از پله ها بالا میروم !الان درست پشت در اتاق شهردارم.تعدادی ارباب رجوع با برگه هایی در دست منتظرند تیپ و قیافه های آنها هم به مردمان ۷۶ نمیخورد. به خانمی که به نظر می رسد رئیس دفتر شهردار است و بعد میفهمم خانم نگاری است میگویم که با شهردار قرار قبلی دارم!چه قراری من که بساز بفروش نیستم و مغازه ای هم ندارم که پلمپ شده باشد!میپرسدشما؟فرهاد ترابی هستم!بفرمایید شهردار از صبح منتظر شماست!در اتاق را که باز میکنم خشکم میزند !پشت میز شهردار حسین نشسته است او هم چاق تر از ۷۶ است!به گرمی احوالپرسی میکنیم از لابلای حرفهایش میفهمم که من در سبزوار زندگی نمیکنم و از تهران آمده ام!گیج و منگ شده ام !او الان کنار من خوابیده بود و صدای خرخرش تا خانه همسایه میرفت اینجا چه میکند!موهای سفید نظرعلی رازقی را که میبینم دستگیرم میشود که حداقل پانزده شانزده سال جلو آمده ایم!

حسین از کارهایی که در این چند ماه کرده میگوید و آمار و ارقام رو میکند از بودجه شهرداری که چند برابرشده از بهسازی میادین و خیابان ها از ایجاد سازمانهای جدید و حل کردن معضل همیشگی سد معبر!هر چه میخواهم بحثها رابه سمت و سوی قبل از نماز ببرم و او را به چالش بکشم راه نمی دهد!فکر نمی کردم در فاصله ی یک نماز آنقدر آمار رو کند که بحث را به سمت و سوی دیگر بکشد!با او گشتی در شهر میزنم تندیس ها و المان ها نشان میدهد که این سبزوار دیشب نیست!ساعت پنج جلسه دارد به شهرداری بر میگردیم موبایلم زنگ میخورد چقدر گوشی کوچکی دارم گوشیهای ۷۶بزرگ بود و بدقواره و کل سررود هم یک موبایل نداشت!از او خداحافظی میکنم میگویم باید برای پسرم شربت سرماخوردگی بگیرم!!پسرم!!! پس ازدواج هم کرده ام .مات و مبهوت از سالن شهرداری بیرون می آیم تا پایم را بیرون میگذارم صدای حسین را میشنوم...فرهاد فرهاد کوه کن کوه کن چشمانم را باز میکنم خانه اصغر مقصودی!!!صبح دوم خرداد!حسین میگوید بلند شید دیگه مگه نمیخواید رای بدید!!با تعجب نگاهش میکنم.خنده ام میگیرد نمیداند چه خواب خوبی برایش دیده ام با صدای بلند میخندم!!!

-زهر مار به چی میخندی باز بی بی تو فحش بدم بلند شید!

سوار موتور هندای قرمز حسین در شهر پرسه میزنیم.شهر شلوغ است و مردم همه در صفهای طولانی در پی خلق حماسه اند!حوزه خلوتی را پیدا میکنیم و هر سه رآیمان را به صندوق می اندازیم.از سه راه جعفرآباد که میگذریم میگویم اینجا را خراب کرده بودی صدای موتور نمیگذارد حرفم را بشنود...ها چی میگی.....به دروازه عراق که رسیدیم داد زدم تندیس چاووش اینجا بود ....چی میگی تندیس چی....میخندم....به میدان دکتر شریعتی که میرسم ماشینم را میبینم و خودم را در چنبره نگاه دکتر.....کاش تندیس دکتر را رنگ میزدی....تندیس چی معلوم هست چی میگی چی رو رنگ بزنم دیشب نخوابیدی هذیون میگی.....میگویم بریم مسیر سلامت...حرفم را نصفه نیمه میشنود...آره سلامتت به خطر افتاده.....و ما چون روزهای خوش مدرسه دوباره میخندیم....... و ........میخندیم.... 

پاورقی:

این مطلب با افتخار تمام تقدیم میشود به بچه های کلاس اول راهنمایی سال تحصیلی ۶۶-۶۵عزیزآباد.......بچه های نازنین سررود:حسین مقصودی- مجتبی حسینی-ابراهیم حیاتی و خودم.

بچه های خوب جنبذ:ابراهیم صالحی-حسن صبوری -رمضان و اصغر غنی و زنده یاد حسن علیزاده-

بچه های گل بجدن:جواد شعبانی-یحیی قدرتی-صادق هاتفی-مظلومی و......

و بچه های با مرام عزیزآباد:رضا.اصغر.ناصر و سعید عبدی.حسن زارعی.محمد و اصغر سعادتمند-علیرضا صحرایی-علیرضاو محمد صحرانورد-حسین تقیان-یحیی هوشیار-رضا و حسین آل حسن-حسین و رضا بانژاد-ابوالفضل زینلی-حسن مرتضوی-و نامهایی که بعد از بیست و چند سال از یادم رفته اند.....و دختر خانم های با وقار کلاس که مادران امروزند......

نظرات 9 + ارسال نظر
علی جمعه پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:03 ب.ظ

متن جالبی است یاد نوستالژی هایمان می افتیم وکیفور میشویم

زارعی شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:44 ب.ظ http://www.tondok.blogfa.com

با سلام ، وبلاگ روستای زیبای سررود نگین زیبای بخش ششتمد به پیوندهای وبلاگ روستای تندک اضافه شد . در صورت تمایل وبلاگ روستای تندک را لینک فرمائید.
با تشکر

فرهاد ترابی یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:51 ق.ظ

درود بر شما که خاطره را پاس میداری خاطره یعنی من هنوز خودم را در هیاهوی دنیا گم نکرده ام....

یک نفر شاهد یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:11 ب.ظ http://sabzewar65.blogfa.com/http://

جالب بود

عباس خلیلی دارینی پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:57 ب.ظ

سلام وبلاگتون خیلی عالیه لطفا وبلاک روستای دارین رو هم لینک بدین توی وبلاگتون ممنون darin65.blogfa.com

جواد خیرخواه دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:46 ق.ظ

خداقوت از مطالب استفاده بردم یادش بخیر

جواد جان ممنون از نظرتون

ضض یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 05:54 ب.ظ

جالب بود درود بر دهه شصتی ها

سس یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 05:58 ب.ظ

جالب بود از این مطالب زیاد بزارین

یعقوبی یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1395 ساعت 11:53 ب.ظ

پسر فقط گریه کردم دمت گرم و سرت خوش باد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد