روستای سررود

نگین زیبای بخش ششتمد دیار مردمان با صفا و قلب های صاف همچون آینه

روستای سررود

نگین زیبای بخش ششتمد دیار مردمان با صفا و قلب های صاف همچون آینه

اون روزهای از یاد رفته (متن زیبایی از رو زگاران نه چندان دور روستا)


این روزها با اینترنت و فیس بوک و تبلت و ایمیل , روزگارمون شده روزگار بی قراری و برق و باد.روزگار سرعت و سطح.روزگار جملات قصارو پیامک و حوصله های تنگ و پریشان.بچه های امروز با انیمیشن های ترسناک و آدم های عجیب و غریب فضائی و چند سر و چندین دست و پا ،روزها را به شب می رسانند و شاید هم شب ها را به صبح.مثل آب خوردن هر چه فیلتر و مانع را رد می کنند و در فیس بوک هر چه دلشان می خواهد می بینند و می شنوند اما بعید می دانم به اندازه ی نسل ما که با هاچ زنبور عسل شهر به شهر و جنگل به جنگل دنبال مادرش می گشتیم وبا غصه هایش غصه می خوردیم و با خنده هایش گل از گلمان می شکفت کودکی کنند.ما نسل سوخته نبودیم.جنگ بود، شهید بود،کمبود همه چیز بود اما کودکی ما  به راه بود.چقدر دلمان می خواست لوسین و آنت در بچه های کوه آلپ آشتی کنند. .چقدر حرص می خوردیم از شیطنت شیپورچی و روباه وقتی پسر شجاع ،که خود ما بودیم را اذیت می کرد.وقتی برای پسرم که سیصد بازی را در تبلت کوچکش ریختم و هنوز راضی به نظر نمی رسید گفتم : روزهایی که من به سن تو بودم سررود ما دو سه تا تلویزیون بیشتر نداشت و خانه ی ما که در کوچه ی بالا بود،شبهای سه شنبه برای سریال سربداران جای سوزن انداختن نبود باورش نمی شد!آن شب ها آنقدر خانه ی ما شلوغ می شد که شهید حسین عابد روی تاقچه می نشست و کسی هم جرات نداشت جایش را بگیرد،حتی من که خانه ی خودمان بود.وقتی سریال در یک بزنگاه تمام می شد آه از نهاد همه در می آمد.چون باید یک هفته انتظار می کشیدیم تا ادامه ی سریال را ببینیم و امروز سریال ها هر شب پخش می شود چون مخاطب امروز حوصله یک هفته انتظار را ندارد.روزگار ما تلویزیون از ساعت پنج بعد از ظهر با برنامه ی کودک آغاز می کرد تا دوازده شب، بعد هم یک تصویر ثابت و بوق ممتد و تمام.یک روز که ما در کوچه مشغول خاک بازی و کیمیاگری کودکانه بودیم موتور برق روستا در حال تعمیر بود و استاد مکانیک برای امتحان موتور را روشن کرد، ما اولین بار بود که به جز شب در طول روز هم برق داشتیم ! پس بی درنگ خاکها را تکاندیم و رو به سوی خانه و روشن کردن تلویزیون و باز همان تصویر و همان بوق !آن روزها همه چیز جیره بندی بود .حاجی ارقند که خدایش بیامرزد به محضی که سریال تمام می شد موتور برق را خاموش می کرد و مردم برای اینکه به تاریکی نخورند از در و دیوار حیاط ما به کوچه می پریدند.هیچ وقت یادم نمی رود وسط فیلم هندی بگذار گریه کنم حاجی از فیلم خوشش نیامد و موتور را خاموش کرد هنوز به خانه برنگشته بود که چندین نفر با التماس خود را به او رساندند که  آقا تو رو خدا روشن کن و روشن شدن دوباره ی موتور همانا و تیتراژ پایانی فیلم همانا.آن روزها ما با دلیران تنگستان رئیس علی و خالو حسین می شدیم وبا افسانه ی سلطان و شبان دل در گرو شیرو داشتیم و دزدیدن مرغهای رعیت! تمام روز را در حال و هوای آنها گوسفند می چراندیم و قد می کشیدیم.  

نمی خواهم ادعا کنم که کمبود ها و نداشتن ها انسان را پخته تر و عمیق تر می سازد.نمی خواهم بگویم ما دلمان نمی خواست امکانات بچه های امروز را داشته باشیم که دلمان می خواست و جای انکار نیست اما هر چه بود حلاوت و شیرینی خاصی در آن روزها وجود داشت  که در نسل کودکان امروز نشانی از آن نیست.شاید هم این نوستالژی و حسرت از گذشته روزی گریبان کودکانمان را هم بگیرد که اگر این گونه باشد ما هم چون پدرانمان برایشان سنگ تمام گذاشته ایم و روزگار خوشی را برایشان رقم زده ایم.تا باد چنین بادا

این مطلب برگرفته از وبلاگ دوست و هم ولایتی عزیزمان آقای فرهاد ترابی است .

نظرات 1 + ارسال نظر
negar پنج‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:23 ق.ظ http://r

یکی از دوستامو فرستادم خیلی راضیه سلام بچه ها

من هم دانشگاهیتون بودم کلی خاطره دارم اومدم سر زدم وبلاگ خوبی دارین .
یه چیزی رو می خواستم بهتون بگم برای اونایی که دنبال یه کاره پاره وقت با درآمد خوب هستند.

استخدام مدرس جهت تدریس در مدارس ابتدایی و راهنمایی
برای کلیه رشته ها و کلیه شهرهای ایران نیرو میخواد

هم کار با پرستیژ بالا ست
هم رزو مه کاری واستون میشه
هم درآمدش خیلی خوبه
هم می توانین با وقت خودتون تنظیم کنین

این گفتم چون من خودم زمان دانشجوییم خیلی به کار احتیاج داشتم ولی نبود.
پیشنهاد می کنم از دست ندین .
برای ثبت نام کافیه اسمتون ، شهرتون و ایمیلتون روبه شماره پیامک
30009900002424
پیامک کنید.

خودشون باهاتون تماس میگیرن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد