این روزها با اینترنت و فیس بوک و
تبلت و ایمیل , روزگارمون شده روزگار بی قراری و برق و باد.روزگار سرعت و
سطح.روزگار جملات قصارو پیامک و حوصله های تنگ و پریشان.بچه های امروز با
انیمیشن های ترسناک و آدم های عجیب و غریب فضائی و چند سر و چندین دست و پا
،روزها را به شب می رسانند و شاید هم شب ها را به صبح.مثل آب خوردن هر چه
فیلتر و مانع را رد می کنند و در فیس بوک هر چه دلشان می خواهد می بینند و
می شنوند اما بعید می دانم به اندازه ی نسل ما که با هاچ زنبور عسل شهر به
شهر و جنگل به جنگل دنبال مادرش می گشتیم وبا غصه هایش غصه می خوردیم و با
خنده هایش گل از گلمان می شکفت کودکی کنند.ما نسل سوخته نبودیم.جنگ بود،
شهید بود،کمبود همه چیز بود اما کودکی ما به راه بود.چقدر دلمان می خواست
لوسین و آنت در بچه های کوه آلپ آشتی کنند. .چقدر حرص می خوردیم از شیطنت
شیپورچی و روباه وقتی پسر شجاع ،که خود ما بودیم را اذیت می کرد.وقتی برای
پسرم که سیصد بازی را در تبلت کوچکش ریختم و هنوز راضی به نظر نمی رسید
گفتم : روزهایی که من به سن تو بودم سررود
ما دو سه تا تلویزیون بیشتر نداشت و خانه ی ما که در کوچه ی بالا
بود،شبهای سه شنبه برای سریال سربداران جای سوزن انداختن نبود باورش نمی
شد!آن شب ها آنقدر خانه ی ما شلوغ می شد که شهید حسین عابد روی تاقچه می
نشست و کسی هم جرات نداشت جایش را بگیرد،حتی من که خانه ی خودمان بود.وقتی
سریال در یک بزنگاه تمام می شد آه از نهاد همه در می آمد.چون باید یک هفته
انتظار می کشیدیم تا ادامه ی سریال را ببینیم و امروز سریال ها هر شب پخش
می شود چون مخاطب امروز حوصله یک هفته انتظار را ندارد.روزگار ما تلویزیون
از ساعت پنج بعد از ظهر با برنامه ی کودک آغاز می کرد تا دوازده شب، بعد هم
یک تصویر ثابت و بوق ممتد و تمام.یک روز که ما در کوچه مشغول خاک بازی و
کیمیاگری کودکانه بودیم موتور برق روستا در حال تعمیر بود و استاد مکانیک
برای امتحان موتور را روشن کرد، ما اولین بار بود که به جز شب در طول روز
هم برق داشتیم ! پس بی درنگ خاکها را تکاندیم و رو به سوی خانه و روشن کردن
تلویزیون و باز همان تصویر و همان بوق !آن روزها همه چیز جیره بندی بود
.حاجی ارقند که خدایش بیامرزد به محضی که سریال تمام می شد موتور برق را
خاموش می کرد و مردم برای اینکه به تاریکی نخورند از در و دیوار حیاط ما به
کوچه می پریدند.هیچ وقت یادم نمی رود وسط فیلم هندی بگذار گریه کنم
حاجی از فیلم خوشش نیامد و موتور را خاموش کرد هنوز به خانه برنگشته بود
که چندین نفر با التماس خود را به او رساندند که آقا تو رو خدا روشن کن و
روشن شدن دوباره ی موتور همانا و تیتراژ پایانی فیلم همانا.آن روزها ما با دلیران تنگستان رئیس علی و خالو حسین می شدیم وبا افسانه ی سلطان و شبان دل در گرو شیرو داشتیم و دزدیدن مرغهای رعیت! تمام روز را در حال و هوای آنها گوسفند می چراندیم و قد می کشیدیم.
نمی
خواهم ادعا کنم که کمبود ها و نداشتن ها انسان را پخته تر و عمیق تر می
سازد.نمی خواهم بگویم ما دلمان نمی خواست امکانات بچه های امروز را داشته
باشیم که دلمان می خواست و جای انکار نیست اما هر چه بود حلاوت و شیرینی
خاصی در آن روزها وجود داشت که در نسل کودکان امروز نشانی از آن نیست.شاید
هم این نوستالژی و حسرت از گذشته روزی گریبان کودکانمان را هم بگیرد که
اگر این گونه باشد ما هم چون پدرانمان برایشان سنگ تمام گذاشته ایم و
روزگار خوشی را برایشان رقم زده ایم.تا باد چنین بادا
این مطلب برگرفته از وبلاگ دوست و هم ولایتی عزیزمان آقای فرهاد ترابی است .